آرام نامه

آرام نامه

مقدمه ای زیبا و بی نظیر از خاص ترین استاد جهان

انقدرم قیافه ی من تنهای بی کس واسه ما در نیار و هی زل نزن تو صورت من تا چشات سرخ شن ما خودمون ختم این کلک هاییم... رضا لبخند زد!لبخند که نه این خنده هایی که یه علامته واسه ابراز ناراحتی! نمیدونم چی بش میگن شاید زهرخند...بعدش گفت:اولا اونی که باید مواظب باشه تویی که داری از محله ات می کنی و میری اون بالا بالاهای شهر ومعلوم نیس چه بلایی قراره سرت بیاد ثانیا اونی ام که چشاش سرخ شدن تویی منم اگه چشام سرخه واسه تو گریه ام گرفته که دیگه صفای بچه های پایین رو نمی یبنی مجبوری بری بشی همدم یه مشت بالا شهری بی معرفت... گفتم:هه... عوضش کوچه های تنگ و باریک و شلوغ و خونه های اجری عصر حجر رو هم نمی بینم... رضا گفت:آره... ولی گمونم تو برج مرج های بالا شهر خبری از بالا پشت بوم و خوابیدن زیر آسمون نیست.. دیگه حاج خانم نمی تونه سر شب پشتبوم رو نم بزنه و جات رو پهن کنه واسه خواب"دیگه هیچ وقت بوی خاک بارون خورده رو حس نمیکنی"

کامبیز چشمکی به سامان زد و گفت:اگه تونستم شرط رو میگیرم ها گذشتی هم در کار نیست.سامان دود سیگارش رو از پنجره ماشین فوت کرد بیرون و گفت:توببین میتونی کاری رو که گفتی بکنی بعد فکره شرطت باش دو دو تا چهارتاتم بکن چون گمون نکنم طرف پول مولیم تو جیبش باشه...کامبیز از تو ایینه ماشین نگاهی بم انداخت و گفت:تو چی فکر میکنی سیا به نظرت کی برنده میشه؟...گفتم من نفهمیدم سر چی شرط بستین ولی هر چی هست به نظر میرسه خیلی از بردنت مطمینی که اینقد شاد می زنی...کامبیز گفت:سر چی شرط بستیم!؟فکر کن تو...خندیدم گفتم:پس حتما برنده ای.

حواسم پرت تیپ عجیب و غریب چند تا عابر بود که کامبیز ماشین رو زد کنار و گفت سیا جون بپر ازین یارو دست فروشه 1 بسته سیگار کنت بگیر...پیاده شدم و رفتم سمت دست فروش و اروم دستم رو گذاشتم روی جیبم که ببینم چقد پول همراهم هست... خدا خدا میکردم که پولم به اندازه یه بسته کنت برسه که یهو صدای خنده بلند کامبیز و سامان همراه با صدای حرکت سریع لاستیک ماشین روی اسفالت گوشم رو پر کرد...اولش نفهمیدم چی شد اما چند لحظه بعد در حالی که تنها و خیابون ایستاده بودم و به ماشین در حال دور شدن کامبیز نگاه می کردم یادم اومد که کامبیز بم گفته بود فکر کن سر تو شرط بستیم... روم برگردوندم به سمت پیاده رو که بیشتر از این ضایع نشم و خودمو بی خیال نشون بدم...همینطور که فکر میکردم اینجا کجاست و کدوم طرفی باید برم تو گوشم صدایی میپیچید"دیگه هیچ وقت بوی خاک بارون خورده رو حس نمی کنی"

رفتیم تو فروشگاه به مازیار گفتم:این قیمت ها به ریاله یا تومن؟!گفت:سر به سره ما نذار دیگه اقا سیا تو خودت که سر دسته مارک پوشایی... به هر حال تو که از این برند های درب و داغون نمی پوشی ما اینجا خریدمونو میکنیم.توهم یه وقتایی چن دست از اون لباساتو بده ما باهاش چن تا عکس بگیریم... مازیاربدون امتحان کردن لباسا چند تا تیشرت و یه پیراهن انداخت رو دستمو گفت:تو برو تا من این کت و شلوارو به تن بزنم و بیام یه وقت حساب نکنی و ما رو شرمنده کنی ها خودم حساب کتابشو میکنم...گفتم: باشه... پس من میرم دم در ماشین و منتظرت میمونم... هوای اینجا یه خورده خفه اس... هنوز درست و حسابی پامو از فروشگاه نذاشته بودم بیرون که یهو صدای گوش خراش اژیر فروشگاه بلند شد و یک نفر محکم دستمو گرفت و کشید سمت داخل فروشگاه و با تمسخر گفت:البته قابل شما رو نداره ولی اینجا باید واسه لباس خریدن پول بدی پسر جون.لباس مجانی اگه میخوای اون ور خیابون.لب جوب...همه ادمای فروشگاه از کارشون دست کشیده بودن و با تعجب منو نگاه میکردن به جز یه نفر که از زور خنده پخش شده بود رو زمین... مازیار... نگهبان دستمو محکم تر فشار داد و چیزی گفت میدیدم لبهاش داره تکون میخوره اما گوش هام جوری سوت میکشیدن که چیزی نمی شنیدم سعی کردم با لبخندی متوجه منظور نگهبان بشم دقت که کردم دیدم انگار داره میگه" دیگه هیچ وقت بوی خاک بارون خورده رو حس نمیکنی"

فریبرز اروم گفت:یکم اون برگه ی لعنتی ات را بده اینور درست نمی تونم ببینم نگاهی به مراقب کردم و برگه ام رو هل دادم سمت راست... صدای نفس فریبرز بهم فهموند کهدیگه با خیال راحت میتونه از روی برگه ام  بنویسه منم شروع کردم سوال بعدیو جواب دادن...به اخر های وقت امتحان رسیده بودیم که فریبرز بلند شد و در حالی که بیرون میرفت یه موشک کاغذی گذاشت روی میزم داشتم فکر میکردم که این چه وضع تشکر کردنه که مراقب اومد جلوم و گفت:این دیگه چیه؟ موشک روبرداشتو  باز کرد و نوشته های توی برگه رو نشونم داد و گفت:روش مدرن تقلبه دیگه... مردود که شدی این ادا و اصول  یادت میره ... برگمو گرفت و شروع کرد به سرزنش کردن... انقد تند و تند حرف میزد که درست نمیفهمیدم داره چی میگه اما انگار لابه لای حرفاش می گفت:"دیگه هیچ وقت بوی  خاک بارون خورده رو حس نمی کنی"


مهدی آرام فر            
زمستان 89          


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: سارا ׀ تاریخ: دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

سر هر دیواری...پیچکی خواهیم کاشت... پای هر پنجره ای...شعری خواهیم خواند...


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , aramnameh.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM